جدول جو
جدول جو

معنی خنثا شدن - جستجوی لغت در جدول جو

خنثا شدن
عقیم شدن، بی اثر شدن، ناکارآ شدن
متضاد: کارآ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دُ کَ دَ)
از میان رفتن. فانی شدن:
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آنکش نبود تخم چگونه فنا شده ست ؟
ناصرخسرو.
تا چون به قیل و قال مقالات مختلف
از عمر چند سال میانشان فنا شدم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
خرم شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوی.
- خندان شدن شمشیر، کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانند آن. (آنندراج) :
قیمت شمشیر کم گردد چو خندان میشود.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ دَ)
اشتباه شدن. غلط درآمدن: ضیح، خطا شدن تیر. ضیحان، خطا شدن تیر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ دَ)
افشانده شدن. (ناظم الاطباء) :
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا شدی.
مولوی.
- جواهرنثار تحقیق شدن، بیان کردن چیز راست و حقیقت گفتن. (ناظم الاطباء).
، کشته شدن. (ناظم الاطباء) ، قربان شدن. فدا شدن
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ تَ)
گندیده شدن. گندیدن. بدبو شدن. عفن ومتعفن شدن. انتان. اصنان. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خُصی یَ تَ)
سامع شدن.
- شنوا شدن دل، درک کردن حقایق. ادراک کردن واقعیت ها:
چون دل شنوا شد ترا از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دال ل دَ)
غائب و ناپدید شدن. (آنندراج) :
شاهباز طبع ملا بال هر جا باز کرد
فکر صائب را علاجی نیست جز عنقا شدن.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِرْ کَ دَ)
سبز شدن. سبزه شدن:
آب چو نیل برکه اش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنثی شدن
تصویر خنثی شدن
بی سو شدن خنزکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثار شدن
تصویر نثار شدن
برخی گشتن، پاشیده شدن افشانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندا شدن
تصویر گندا شدن
گندیدن بد بو شدن متعفن گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقا شدن
تصویر عنقا شدن
غائب و ناپدید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا شدن
تصویر بنا شدن
ساخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
افشانده شدن، پاشیده شدن زرو سیم ونقل ونبات وغیره، قربان شدن فداگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضرا شدن
تصویر خضرا شدن
سبز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثار شدن
تصویر نثار شدن
((~. شُ دَ))
افشانده شدن، کشته شدن
فرهنگ فارسی معین
عقیم کردن، بلااثر کردن، بلااثر گذاشتن، سترون کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد